تاریکی ام ! شبیه شبی که سحر نداشت
تنهایی ام ! شبیه کلاغی که پر نداشت
تلخم ! شبیه دورترین قهوه خانه ای
که بر لبان قهوه چی اش هم شکر نداشت
دلتنگِ شعرهای به قصابخانه ام
اخموی چشم هات که از من خبر نداشت
دلگیر ِ دوستانِ ریاکار ِجانی ام
فحاش آن تنی که لیاقت به سر نداشت
دلخسته از کثافت این شهر لعنتی
از خانه ای از آهن و آهن که در نداشت
از عقل و علم و منطق وحشی ِ زخم ها
این جنگجو ی خسته به جز خود سپر نداشت
می خواست که فرار کند این درخت پیر
افسوس عزم داشت و دست ِ تبر نداشت
سر را سپرد عشق به سامان ِ نیستی
دل را گذاشت بین دوراهی و برنداشت ...
# وحید نجفی