۲۶ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

گلستان سعدی - حکایت 14

یکى از شاهان پیشین ، در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر بسختی داشتی . لاجرم دشمنی صعب روی نهاد ، همه پشت بدادند.


چو دارند گنج از سپاهى دریغ

دریغ آیدش دست بردن به تیغ


یکی از آنان که غدر کردند با من دم دوستی بود . ملامت کردم و گفتم دون است و بی سپاس و سفله و ناحق شناس که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد و حقوق نعمت سالها درنو ردد.

گفت : از بکرم معذور داری شاید که اسبم درین واقعه بی جور بود و نمد زین بگرو وسلطان که به زر بر سپاهی بخیلی کند. با او به جان جوانمردی نتوان کرد.


زر بده سپاهى را تا سر بنهد

و گرش زر ندهى ، سر بنهد در عالم

۱۵ دی ۹۷ ، ۰۹:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی - حکایت 13

یکی از ملوک را دیدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پایان مستی همی گفت:


ما را به جهان خوشتر از این یکدم نست

کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست


درویشی به سرما برون خفته و گفت :


اى آنکه به اقبال تو در عالم نیست

گیرم که غمت نیست ، غم ما هم نیست


ملک را خوش آمد ، صره ای هزار دینار از روزن برون دا شت که دامن بدار ای درویش . گفت : دامن از کجا آرم که جامه ندارم . ملک را بر حال ضعیف او رقت زیاد شد و خلعتی بر آن مزید کرد و پیشش فرستاد . درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پریشان کرد و باز آمد.


قرار برکف آزادگان نگیرد مال

نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال


در حالتی که ملک را پروای او نبود حال بگفتند : بهم برآمد و روی ازو درهم کشید . و زینجا گفته اند اصحاب فطنت و خبرت که از حدث و سورت پادشاهان برحذر باید بودن که غالب همت ایشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نکند.


حرامش بود نعمت پادشاه

که هنگام فرصت ندارد نگاه

مجال سخن تا نیابى ز پیش

به بیهوده گفتن مبر قدر خویش


گفت : این گدای شوخ مبذر را که چندان نعمت به چندین مدت برانداخت برانید که خزانه ی بیت المال لقمه مساکین است نه طعمه ی اخوان الشاطین.


ابلهى کو روز روشن شمع کافورى نهد

زود بینى کش به شب روغن نباشد در چراغ


یکى از وزرای ناصح گفت : ای خداوند ، مصلحت آن بینم که چنین کسان را وجه کفاف بتفاریق مجری دارند تا در نفقه اسراف نکنند اما آنچه فرمودی از زجر و منع ، مناسب حال ارباب همت نیست یکی را بلطف امیدوار گردانیدن و باز به نومیدی خسته کردن.


به روى خود در طماع باز نتوان کرد

چو باز شد، به درشتى فراز نتوان کرد

کس نبیند که تشنگان حجاز

به سر آب شور گرد آیند

هر کجا چشمه اى بود شیرین

مردم و مرغ و مور گرد آیند

۱۵ دی ۹۷ ، ۰۹:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی - حکایت 12

یکی از ملوک بی انصاف ، پارسایی را پرسید : از عب ادتها کدام فاضل تر است ؟ گفت : تو را خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.


ظالمى را خفته دیدم نیم روز

گفتم : این فتنه است خوابش برده به

و آنکه خوابش بهتر از بیدارى است

آن چنان بد زندگانى ، مرده ، به

۱۵ دی ۹۷ ، ۰۹:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی - حکایت 11

درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد . حجاج یوسف را خبر کردند ، 

بخواندش و گفت : دعای خیری بر من کن .

 گفت : خدایا جانش بستان. گفت : از بهر خدای این چه دعاست ؟

گفت : این دعای خیرست تو را و جمله مسلمانان را.


اى زبردست زیر دست آزار

گرم تا کى بماند این بازار؟

به چه کار آیدت جهاندارى

مردنت به که مردم آزارى

۱۵ دی ۹۷ ، ۰۹:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی - حکایت 10

بربالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقا به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست .


درویش و غنى بنده این خاک و درند

آنان که غنى ترن محتاجترند


آنگه مرا گفت : از آنجا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان ، خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناک م . گفتمش: بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.


به بازوان توانا و فتوت سر دست

خطا است پنجه مسکین ناتوان بشکست

نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید؟

که گر ز پاى در آید، کسش نگیرد دست

هر آنکه تخم بدى کشت و چشم نیکى داشت

دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست

زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده

و گر تو مى ندهى داد، روز دادى هست

بنى آدم اعضاى یکدیگرند

که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوى به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بى غمى

نشاید که نامت نهند آدمى

۱۵ دی ۹۷ ، ۰۹:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

دلگیر ِ دوستانِ ریاکار ِجانی ام

تاریکی ام ! شبیه شبی که سحر نداشت

تنهایی ام ! شبیه کلاغی که پر نداشت


تلخم ! شبیه دورترین قهوه خانه ای

که بر لبان قهوه چی اش هم شکر نداشت


دلتنگِ شعرهای به قصابخانه ام

اخموی چشم هات که از من خبر نداشت


دلگیر  ِ دوستانِ ریاکار ِجانی ام

فحاش آن تنی که لیاقت به سر نداشت


دلخسته از کثافت این شهر لعنتی

از خانه ای از آهن و آهن که در نداشت


از عقل و علم و منطق وحشی ِ زخم ها

این جنگجو ی خسته به جز خود سپر نداشت


می خواست که فرار کند این درخت پیر

افسوس عزم داشت و دست ِ تبر نداشت


سر را سپرد عشق به سامان ِ نیستی

دل را گذاشت بین دوراهی و برنداشت ...


# وحید نجفی

۱۳ دی ۹۷ ، ۰۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

مادرم


مادرم وقتی مرد                           


سنگ نویس اسمش را غلط نوشته بود   


هر سال که به عیادت مادرم می روم     


مدادو پاک کن سیزده سالگی ام را برمیدارم


و به سنگ قبر مادرم نوزده می دهم.  



# علیرضا عاشوری


 


   

۱۳ دی ۹۷ ، ۰۹:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی حکایت 9

یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از درآمد و بشارت داد که فلان قطعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند . ملک نفسی سرد برآورد و گفت : این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.


بدین امید به سر شد، دریغ عمر عزیز

که آنچه در دلم است از درم فراز آید

امید بسته ، برآمد ولى چه فایده زانک

امید نیست که عمر گذشته باز آید

کوس رحلت بکوفت دست اجل

اى دو چشم ! وداع سر بکنید

اى کف دست و ساعد و بازو

همه تودیع یکدیگر بکنید

بر من اوفتاده دشمن کام

آخر اى دوستان حذر بکنید

روزگارم بشد به نادانى

من نکردم شما حذر بکنید

۱۳ دی ۹۷ ، ۰۹:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی - حکایت 8

هرمز را گفتند : وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت : خطایی معلوم نکردم ، ولیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ، ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته اند :


از آن کز تو ترسد بترس اى حکیم

وگر با چو صد بر آیى بجنگ 

از آن مار بر پاى راعى زند

که برسد سرش را بکوبد به سنگ 

نبینى که چون گربه عاجز شود

برآرد به چنگال چشم پلنگ

۱۳ دی ۹۷ ، ۰۸:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی حکایت 7

پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام ، دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده ، گریه و زاری درنهاد و لرزه براندامش اوفتا د. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عیش ملک ازو منغص بود ، چاره ندانستند . حکیمی در آن کشتی بود ، ملک را گفت : اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامش گردانم . گفت : غایت لطف و کرم باشد . بفرمود تا غلام به دریا انداختند . باری چند غوطه خورد ، مویش را گرفتند و پیش کشتی آوردند به دو دست در سکان کشتی آویخت . چون برآمد به گوشه ای بنشست و قرار یافت . ملک را عجب آمد . پرسید: درین چه حکمت بود ؟ گفت : از اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامتی نمی دانست ، همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.


اى پسر سیر ترا نان جوین خوش ننماند

معشوق منست آنکه به نزدیک تو زشت است

حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف

از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است

فرق است میان آنکه یارش در بر

با آنکه دو چشم انتظارش بر در

۱۳ دی ۹۷ ، ۰۸:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری