از این به بعد ساده میگویم حرف هایم را 
مثلا میگویم دوستت دارم به جای اینکه بگویم دلم در دام نگاهت افتاد
مثلا میگویم دلم برایت تنگ شده به جای اینکه بگویم دلم شب تا صبح ، صبح تا شب سراغت را میگیرد ..
از این به بعد داستان همین است .. رک و راست حرف هایم را میشنوی 

تو حرف های شاعرانه ام را به خودت نمیگیری

پگاه صنیعی



وقتی این متنو خوندم اولین چیزی که یادم افتاد بغض شازده اسدالله میرزا، یکی از شخصیت‌های داستان دایی‌جان ناپلئون نوشتهٔ ایرج پزشکزاد بود .
که هر بار راجع به زنش ازش میپرسیدند بغضش میگرفت ، دقیق یادم نیست سریالشو خیلی وقت پیش دیدم ولی اونم با زنش خیلی پیچیده مثل این که صحبت میکرد . شازده بودا همه چی تموم اما به یه راننده عشقشو باخت ... شما هم گوشی دستتون باشه 
هی پیچیدش میکنید یهو میبینید به یکی قافیرو باختید که فکرشم نمیکردید