چقدر پاهای کوچکت


به تو می آیند


وقتی در بزرگراه قدم می زنی


و ناخواسته


پل های عابر پیاده را هوایی می کنی


از خانه به خیابان می آیی


مثل آبشاری که از کوه سرازیر می شود


مثل پیامبری که هر چهل روز یک بار


ریاضت گاهش را ترک می کند


از خانه به خیابان می آیی


بی اینکه بدانی


زنان زیبا


چه بلایی بر سر جهان می آورند


پس طوری از پله ها پایین بیا


که قیمت دلار بالا نرود


بگذار ، واقعیتی را با تو در میان بگذارم


در خاورمیانه


مردها یا عاشق می شوند


یا انقلاب می کنند


حالا بگو


سهم من از تو


از سرزمینی که برای آن جنگیده ام


چیست ؟


پیراهن خونی بر طناب رخت ؟


مدال افتخار بر دیوار ؟


یا تپانچه ای کهنه


که خشاب خالی اش دیگر هیچکس را نمی ترساند؟


بی اعتنا


دستت را در جیبت پنهان کرده ای


موهایت را در روسری


پیراهنت در آغوش باد است


و چشمانت برای رهگذرانی


که خیابان را


به قبل و بعد تو تقسیم می کنند


کفش هایت را اما اگر به من بدهی


جای دوری نمی رود


دست کم می توانم


چند روز دیگر با دلتنگی هایم راه بیایم


چه می شود کرد ؟


مردی که یک سیگار برایش بیشتر نمانده


پک های آخر را عمیق تر می گیرد.


 


# حامد یعقوبی


چقد خوبند ایشون ، پیگیره کاراش شدم به شدت