خونشون طبقه سوم بود 
پنجره ی اتاقش رو به خیابون بود
دیگه وقتی دلم خیلی تنگ میشد
با ماشینم میومدم پایین خونشون 
از توی ماشین به پنجرش نیگاه میکردم
منتظر یه سایه که از پشت پرده رد بشه

به موبایلش زنگ میزدم
نمیدونست من پایینم
با هم حرف میزدیم

اما یه شب ....
اتفاق ترسناکی افتاد


# ابراهیم هوشیاری