۲۷ مطلب با موضوع «گلستان سعدی» ثبت شده است

گلستان سعدی حکایت 7

پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام ، دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده ، گریه و زاری درنهاد و لرزه براندامش اوفتا د. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عیش ملک ازو منغص بود ، چاره ندانستند . حکیمی در آن کشتی بود ، ملک را گفت : اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامش گردانم . گفت : غایت لطف و کرم باشد . بفرمود تا غلام به دریا انداختند . باری چند غوطه خورد ، مویش را گرفتند و پیش کشتی آوردند به دو دست در سکان کشتی آویخت . چون برآمد به گوشه ای بنشست و قرار یافت . ملک را عجب آمد . پرسید: درین چه حکمت بود ؟ گفت : از اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامتی نمی دانست ، همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.


اى پسر سیر ترا نان جوین خوش ننماند

معشوق منست آنکه به نزدیک تو زشت است

حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف

از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است

فرق است میان آنکه یارش در بر

با آنکه دو چشم انتظارش بر در

۱۳ دی ۹۷ ، ۰۸:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی - حکایت 6

یکی از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز کرده ، تا بجایی که خلق از مکاید فعلش به جهان برفتند و از کربت جورش را ه غربت گرفتند. چون رعیت کم شد ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.


هر که فریادرس روز مصیبت خواهد

گو در ایام سلامت به جوانمردى کوش

بنده حلقه به گوش ار ننوازى برود
لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش


باری، به مجلس او در ، کتاب شاهنامه همی خواندند در زوال مملکت ضحاک و عهد فریدون.وزیر ملک را پرسید : هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد ؟ گفت : آن چنان که شنیدی خلقی برو به تعصب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت . گفت : ای ملک چو گرد آمدن خلق ی موجب پادشاهیست تو مر خلق را پریشان برای چه می کنی مگر سر پادشاهی کردن نداری؟


همان به که لشکر به جان پرورى

که سلطان به لشکر کند سرورى


ملک گفت : موجب گردآمدن سپاه و رعیت چه باشد؟ گفت : پادشاه را کرم باید تا برو گرد آیند و رحمت تا در پناه دولتش ایمن نشینند و تو را این هر دو نیست.


نکند جور پیشه سلطانى

که نیاید ز گرگ چوپانى

پادشاهى که طرح ظلم افکند

پاى دیوار ملک خویش بکند


ملک را پند وزیر ناصح ، موافق طبع مخالف نیامد . روی ازین سخن درهم کشید و به زندانش فرستاد.بسی برنیامد که بنی غم سلطان بمنازعت خاستند و مل ک پدر خواستند . قومی که از دست تطاول او بجان آمده بودند و پریشان شده ، بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا ملک از تصرف این بدر رفت و بر آنان مقرر شد.


پادشاهى کو روا دارد ستم بر زیر دست

دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است

با رعیت صلح کن وز جنگ ایمن نشین

زانکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است

۱۳ دی ۹۷ ، ۰۸:۴۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی حکایت 5

رهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زایدالوصف داشت، هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه ی او پیدا.


بالاى سرش ز هوشمندى

مى تافت ستاره بلندى


فی الجمله مقبول نظر افتاد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته اند توانگرى به هنر است نه به مال ، بزرگى به عقل است نه به سال .

ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فایده نمودند . دشمن چه زند چو مهر باشد دوست؟ ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست؟ گفت : در سایه ی دولت خداوندی دام ملکه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی شود الا به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد.



توانم آن که نیازارم اندرون کسى

حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است

بمیر تا برهى اى حسود کین رنجى است

که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست

شوربختان به آرزو خواهند

مقبلان را زوال نعمت و جاه

گر نبیند به روز شب پره چشم

چشمه آفتاب را چه گناه ؟

راست خواهى هزار چشم چنان

کور، بهتر که آفتاب سیاه

۱۲ دی ۹۷ ، ۱۴:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی حکایت 4

طایفه ی دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعیت بلدان از مکاید ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب . بحکم آنکه ملاذی منیع از قله ی کوهی گرفته بودند و ملجاء و ماوای خود ساخته . مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرات ایشان مشاورت همی کردند که اگر این طایفه هم برین نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت ممتنع گردد.


درختى که اکنون گرفته است پاى

به نیروى مردى برآید ز جاى

و گر همچنان روزگارى هلى

به گردونش از بیخ بر نگسلى

سر چشمه شاید گرفتن به بیل

چو پر شد نشاید گذشتن به پیل


سخن بر این مقرر شد که یکی به تجسس ایشان برگماشتند و فرصت نگاه داشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و مقام خالی مانده ، تنی چند مردان واقعه دیده ی جنگ ازموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند . شبانگاهی که دزدان باز آمدند سفر کرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند ، نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آوردد

خواب بود . چندانکه پاسی از شب درگذشت ،


قرص خورشید در سیاهى شد

یونس اندر دهان ماهى شد


دلاورمردان از کمین بدر جستند و دست یکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند . همه را به کشتن اشارت فرمود . اتفاقا در آن میان جوانی بود میوه ی عنفوان شبابش نورسیده و سبزه ی گلستان عذارش نودمیده . یکی از وزرا پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت : این پسر هنوز از باغ زندگانی برنخورده و از ریعان جوانی تمتع نیافته . توقع به کرم و اخلاق خداوندیست که به بخشیدن خون او بربنده منت نهد .. ملک روی از این سخن درهم کشید و موافق رای بلندش نیامد و گفت :


پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است

تربیت نااهل را چون گردکان برگنبد است


بهتر این است که نسل این دزدان قطع و ریشه کن شود و همه آنها را نابود کردند، چرا که شعله آتش را فرو نشاندن ولى پاره آتش رخشنده را نگه د اشتن و مار افعى را کشتن و بچه او را نگه  داشتن از خرد به دور است و هرگز خردمندان چنین نمى :


ابر اگر آب زندگى بارد

هرگز از شاخ بید بر نخورى

با فرومایه روزگار مبر

کز نى بوریا شکر نخورى


وزیر، سخن شاه را طوعا و کرها پسندید و بر حسن رای ملک آفرین گفت و عر ض کر د : راى شاه دام ملکه عین حقیقت است ، چرا که همنشینى با آن دزدان ، روح و روان این جوان را دگرگون کرده و همانند آنها نموده است . ولى ، ولى امید آن را دارم که اگر او مدتى با نیکان همنشین گردد، تحت تاءثیر تربیت ایشان قرار مى گیرد و داراى خوى خردمندان شود، ز یرا او هنوز نوجوان است و روح ظلم و تجاوز در نهاد او ریشه ندوانده است و در حدیث هم آمده :


کل مولود یولد على الفطرة فابواه یهودانه او ینصرانه او یمجسانه .


پسر نوح با بدان بنشست

خاندان نبوتش گم شد

سگ اصحاب کهف روزى چند

پى نیکان گرفت و مردم شد


گروهى از درباریان نیز سخن وزیر را تاکید کردند و در مورد آن جوان شفاعت نمودند . ناچار شاه آن جوان را آزاد کرد و گفت :

 بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم .

دانى که چه گفت زال با رستم گرد

دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد

دیدیم بسى ، که آب سرچشمه خرد


چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد فی الجمله پسر را بناز و نعمت براوردند و استادان به تربیت همگان پسندیده آمد . باری وزیر از شمایل او در حضرات ملک شمه ای می گفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از جبلت او بدر برده . ملک را تبسم آمد و گفت :


عاقبت گرگ زاده گرگ شود

گرچه با آدمى بزرگ شود


سالی دو برین برآمد . طایفه ی اوباش محلت بدو پیوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزیر و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بی قیاس برداشت و در مغازه ی دزدان بجای پدر نشست و عاصی شد. ملک دست تحیر به دندان گزیدن گرفت و گفت :


شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسى ؟

ناکس به تربیت نشود اى حکیم کس

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

در باغ لاله روید و در شوره زار خس 44

زمین شوره سنبل بر نیاورد

در او تخم و عمل ضایع مگردان

نکویى با بدان کردن چنان است

که بد کردن بجاى نیکمردان


۰۹ دی ۹۷ ، ۱۵:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی حکایت 3

ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوبروی .

 باری پدر به کراهتو استحقار درو نظر می کر د . پسر بفراست استیصار بجای آورد و گفت : ای پدر ، کوتاه خردمند

به که نادان بلند . نه هر چه بقامت مهتر به قیمت بهتر . 


اشاة نظیفة و الفیل جیفیة

اقل جبال الارض طور و انه

لاعظم عندالله قدرا و منزلا

آن شنیدى که لاغرى دانا

گفت بار به ابلهى فربه

اسب تازى وگر ضعیف بود

همچنان از طویله خر به


پدر بخندید و ارکان دولت پسندید و برادران بجان برنجیدند.


تا مرد سخن نگفته باشد

عیب و هنرش نهفته باشد

هر پیسه گمان مبر نهالى

شاید که پلنگ خفته باشد


شنیدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود . چون لشکر از هردو طرف روی د رهم آوردند اول کسی که به میدان درآمد این پسر بود . گفت :

آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من

آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری

کان که جنگ آرد به خون خویش بازی می کند

روز میدان وان که بگریزد به خون لشکری


این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی مردان کاری بین داخت . چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت :


اى که شخص منت حقیر نمود

تا درشتى هنر نپندارى

اسب لاغر میان ، به کار آید

روز میدان نه گاو پروارى


آورده اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک . جماعتی آهنگ گریز کردند . پسر نعره زد و گفت : ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید . سواران را به گفتن او تهور زیادت گشت و بیکبار حمله آوردند . شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند . ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرتف و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد . برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند. خواهر از غرفه بدید ، دریچه بر هم زد . پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت :

محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند.


کس نیابد به زیر سایه بوم

ور هماى از جهان شود معدوم


پدر را از این حال آگهی دادند . برادرانش را بخواند و گوشمالی بجواب بداد . پس هریکی را از اطراف بلاد حصه معین کرد تا فتنه و نزاع برخاست که :ده درویش در گلیمى بخسبند و دو پادشاه در اقلیمى نگنجند.


نیم نانى گر خورد مرد خدا

بذل درویشان کند نیمى دگر

ملک اقلمى بگیرد پادشاه

همچنان در بند اقلیمى دگر

۰۶ دی ۹۷ ، ۰۹:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی - حکایت 2

یکى از ملوک خراسان ، محمود سبکتکین را در عالم خواب دید که جمله وجود او ریخته بود و

خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی گردید و نظر می کرد. سایر حکما از

تاویل این فرو ماندند مگر درویشی که بجای آورد و گفت : هنوز نگران است که ملکش با

دگران است.



بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند

کز هستیش به روى زمین یک نشان نماند

وان پیر لاشه را که نمودند زیر خاک

خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند

زنده است نام فرخ نوشیروان به خیر

گرچه بسى گذشت که نوشیروان نماند

خیرى کن اى فلان و غنیمت شمار عمر

زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند

۰۶ دی ۹۷ ، ۰۹:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی - باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت


یکى از جنگها، عده اى را اسیر کردند و نزد شاه آوردند . شاه فرمان داد تا یکى از اسیران را اعدام کنند . اسیر که از زندگى ناامید شده بود، خشمگین شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد که گفته اند: هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.



وقت ضرورت چو نماند گریز

دست بگیرد سر شمشیر تیز



ملک پرسید: این اسیر چه مى گوید؟

یکى از وزیران نیک محضر گفت : ای خداوند همی گوید: والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت .وزیر دیگر که ضد او بود گفت : ابنای جنس مارا نشاید در حضرت پادشاهان جز راستی سخن گفتن .این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت . ملک روی ازین سخن درهم آمد و گفت : آن دروغ پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی . چنانکه خردمندان گفته اند : دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه انگیز


هر که شاه آن کند که او گوید

حیف باشد که جز نکو گوید


و بر پیشانى ایوان کاخ فریدون شاه ، نبشته بود:


جهان اى برادر نماند به کس

دل اندر جهان آفرین بند و بس

مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت

که بسیار کس چون تو پرورد و کشت

چو آهنگ رفتن کند جان پاک

چه بر تخت مردن چه بر روى خاک



... ... ... ... ... ... ... .. .... ... ... ... 

قدر داشته هامون رو باید بدونیم
پیشتر از این دنبال نویسنده های خارجی بودم
نمیگم اونا بدند ، خوندنشون هم خیی خوبه
ولی با خودم گفتم بیشتر به گنجینه هایی که زبان فارسی داره توجه کنم
مولانا ، سعدی ، حافظ و ... زندگی رو رنگ دیگه ای بهش میدند

۰۶ دی ۹۷ ، ۰۹:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری