۲۷ مطلب با موضوع «گلستان سعدی» ثبت شده است

گلستان سعدی - حکایت 17

یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار و طاقت فاقه نمی آرم و بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگی کرده وشد کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد.


بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست

بس جان به لب آمد که بر او کس نگریست


باز از شماتت اعدا براندیشم که بطعنه در قفای من بخندند و سعی مرا در حق عیال بر عدم مروت حمل کنند و گویند:


مبین آن : بى حمیت را که هرگز

نخواهد دید روى نیکبختى

که آسانى گزیند خویشتن را

زن و فرزند بگذارد بسختى


و در علم محاسبت چنانکه معلوم است چیزی دانم و گر به جاه شما جهتی معین شود که جمعیت خاطر باشد بقیت عمر از عهده شکر آن نعمت برون آمدن نتوانم . گتفم : عمل پادشاه ای برادر دو طرف دارید : امید و بیم ، یعنی امید نان و بیم جان و خلاف رای خردمندان باشد بدان امید متعرض این بیم شدن .


کس نیاید به خانه درویش

که خراج زمین و باغ بده

یا به تشویش و غصه راضى باش

یا جگربند، پیش زاغ بنه


گفت : این مناسبت حال من نگفتی و جواب سوال من نیاوردی . نشنیده ای که هر که خیانت ورزد پشتش از حساب بلرزد؟


راستى موجب رضاى خدا است

کس ندیدم که گم شد از ره راست


و حکما گویند ، چار کس از چارکس به جان برنجند . حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب و آن که حساب پاک است از محاسب چه باک است ؟


مکن فراخ روى در عمل اگر خواهى

که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ

تو پاک باش و مدار از کس اى برادر، باک

زنند جامه ناپاک گازران بر سنگ


گفتم : حکایت آن روباه مناسب حال توست که دیدنش گریزان و بی خویشتن افتان و خیزان . کسی گفتش چه آفت است که موجب مخافت است ؟ گفتا : شنیده ام که شتر را بسخره می گیرند. گفت : ای سفیه شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت؟ گفت : خاموش که اگر حسودان بغرض گویند شتر است و گرفتار آیم که را غم تخلیص من دارد تا تفتیش حال

من کند؟ و تا تریاق از عراق آورده شود مارگزیده مرد بود . تو را همچنین فضل است و دیانت و تقوا و امانت اما متعنتان در کمین اند و مدعیان گوشه نشین . اگر آنچه حسن سیرت توست بخلاف آن تقریر کنند و در معرض خطاب پادشاه افتی در آن حالت مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بینم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گویی.


به دریا در منافع بى شمار است

اگر خواهى ، سلامت در کنار است


رفیق این سخن بشنید و بهم برآمد و روی از حکایت من درهم کشید و سخنهای رنجش آمیز گفتن گرتف کین چه عقل و کفایت است و فهم و درایت ؟ قول حکما درست آمد که گفته اند : دوستان به زندان بکار آیند که بر سفره همه دشمنان دوست نمایند .


دوست مشمار آنکه در نعمت زند

لاف یارى و برادر خواندگى

دوست آن دانم که گیرد دست دوست

در پریشان حالى و درماندگى


دیدم که متغیر می شود و نصیحت به غرض می شنود . به نزدیک صاحبدیوان رفتم ، به سابقه ی معرفتی که در می ان ما بود و صورت حالش بیان کردم و اهلیت و استحقاقش بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند . چندی برین برآمد ، لطف طبعش را بدیدند و حس تدبیرش را بپسندیدند و کارش از آن درگذشت و به مرتبتی والاتر از آن متمکن شد . همچنین نجم سعادتش

در ترقی بود تا به اوج ارادت برسید و مقرب حضرت و مشارالیه و معتمد علیه گشت . بر سلامت حالش شادمانی کردم و گفتم :


ز کار بسته میندیش و در شکسته مدار

که آب چشمه حیوان درون تاریکى است

منشین ترش از گردش ایام که صبر

تلخ است ولیکن بر شیرین دارد


در آن قربت مرا با طایفه ای یاران اتفاق افتاد . چون از زیارت مکه بازآمدم دو منزلم استقبال کرد. ظاهر حالش را دیدم پریشان و در هیات درویشان . گفتم : چه حالت است ؟ گفت : آن چنانکه تو گفتی طایفه ای حسد بردند و به خیانتم منسوب کردند و ملک دام ملکه در کشف حقیقت آن استصقا نفرمود و یاران قدیم و دوستان حمیم از کلمه ی حق خاموش شدند و

صحبت دیرین فراموش کردند.


نبینى که پیش خداوند جاه

نیایش کنان دست بر بر نهند

اگر روزگارش درآورد ز پاى

همه عالمش پاى بر سر نهند


فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درین هفته که مژده ی سلامت حجاج برسید از بند گرانم خلاص کرد و ملک مور و ثم خاص . گفتم : آن نوبت اشارت من قبولت نیامد که گفتم عمل پادشاهان چون سفر دریاست خطرناک و سودمند یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری.


یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار

یا موج ، روزى افکندش مرده بر کنار


مصلحت ندیدم از این بیش ریش درونش به ملامت خراشیدن و ن مک پاشیدن .بدین کلمه اختصار کردیم .


ندانستى که بینى بند بر پاى

چو در گوشت نیامد پند مردم ؟

دگر ره چون ندارى طاقت نیش

مکن انگشت در سوراخ کژدم

۱۷ دی ۹۷ ، ۱۰:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی - حکایت 16

سیه گوش را گفتند تو را ملازمت صحبت شیر به چه وجه اختیار افتاد؟ گفت : تا فضله ی صیدش می خورم و از شر دشمنان در پناه صولت او زندگانی می کنم . گفتندش اکنون که به ظل حمایتش درآمدی و به شکر نعمتش اعتراف کردی چرا نزدیکتر نیایی تا به حلقه ی خاصان درآرد و از بندگان مخلصت شمارد؟ گفت : همچنان از بطش او ایمن نیستم.


اگر صد سال گبر آتش فروزد

اگر یک دم در او افتد بسوزد


افتد که ندیم حضرت سلطان را زر بیاید و باشد که سر برود و حما گفته اند ازتلون طبع پادشاهان برحذر باید بود که وقتی به سلامی برنجند و دیگر وقت به دشنامی خلعت دهند و آورده اند که ظرافت بسیار کردن هنر ندیمان است و عیب حکیمان.


تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار

بازى و ظرافت به ندیمان بگذار

۱۷ دی ۹۷ ، ۱۰:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی - حکایت 15

یکی از وزرا معزول شد و به حلقه ی درویشان درآمد . اثر برکت صحبت ایشان در او سرایت کرد و جمعیت خاطرش دست داد . ملک بار دیگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود قبولش نیامد و گفت : معزولی به نزد خردمندان بهتر که مشغولی.


آنان که کنج عافیت بنشستند

دندان سگ و دهان مردم بستند

کاغذ بدریدند و قلم بشکستند

وز دست و زبان حرف گیران پرستند


ملک گفتا : هر آینه ما را خردمندی کافی باید که تدبیر مملکت را شاید . گفت : ای ملک نشان خردمندان کافی جز آن نیست که به چنین کارها تن ندهد.


هماى بر همه مرغان از آن شرف دارد

که استخوان خورد و جانور نیازارد

۱۷ دی ۹۷ ، ۱۰:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی - حکایت 14

یکى از شاهان پیشین ، در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر بسختی داشتی . لاجرم دشمنی صعب روی نهاد ، همه پشت بدادند.


چو دارند گنج از سپاهى دریغ

دریغ آیدش دست بردن به تیغ


یکی از آنان که غدر کردند با من دم دوستی بود . ملامت کردم و گفتم دون است و بی سپاس و سفله و ناحق شناس که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد و حقوق نعمت سالها درنو ردد.

گفت : از بکرم معذور داری شاید که اسبم درین واقعه بی جور بود و نمد زین بگرو وسلطان که به زر بر سپاهی بخیلی کند. با او به جان جوانمردی نتوان کرد.


زر بده سپاهى را تا سر بنهد

و گرش زر ندهى ، سر بنهد در عالم

۱۵ دی ۹۷ ، ۰۹:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی - حکایت 13

یکی از ملوک را دیدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پایان مستی همی گفت:


ما را به جهان خوشتر از این یکدم نست

کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست


درویشی به سرما برون خفته و گفت :


اى آنکه به اقبال تو در عالم نیست

گیرم که غمت نیست ، غم ما هم نیست


ملک را خوش آمد ، صره ای هزار دینار از روزن برون دا شت که دامن بدار ای درویش . گفت : دامن از کجا آرم که جامه ندارم . ملک را بر حال ضعیف او رقت زیاد شد و خلعتی بر آن مزید کرد و پیشش فرستاد . درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پریشان کرد و باز آمد.


قرار برکف آزادگان نگیرد مال

نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال


در حالتی که ملک را پروای او نبود حال بگفتند : بهم برآمد و روی ازو درهم کشید . و زینجا گفته اند اصحاب فطنت و خبرت که از حدث و سورت پادشاهان برحذر باید بودن که غالب همت ایشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نکند.


حرامش بود نعمت پادشاه

که هنگام فرصت ندارد نگاه

مجال سخن تا نیابى ز پیش

به بیهوده گفتن مبر قدر خویش


گفت : این گدای شوخ مبذر را که چندان نعمت به چندین مدت برانداخت برانید که خزانه ی بیت المال لقمه مساکین است نه طعمه ی اخوان الشاطین.


ابلهى کو روز روشن شمع کافورى نهد

زود بینى کش به شب روغن نباشد در چراغ


یکى از وزرای ناصح گفت : ای خداوند ، مصلحت آن بینم که چنین کسان را وجه کفاف بتفاریق مجری دارند تا در نفقه اسراف نکنند اما آنچه فرمودی از زجر و منع ، مناسب حال ارباب همت نیست یکی را بلطف امیدوار گردانیدن و باز به نومیدی خسته کردن.


به روى خود در طماع باز نتوان کرد

چو باز شد، به درشتى فراز نتوان کرد

کس نبیند که تشنگان حجاز

به سر آب شور گرد آیند

هر کجا چشمه اى بود شیرین

مردم و مرغ و مور گرد آیند

۱۵ دی ۹۷ ، ۰۹:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی - حکایت 12

یکی از ملوک بی انصاف ، پارسایی را پرسید : از عب ادتها کدام فاضل تر است ؟ گفت : تو را خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.


ظالمى را خفته دیدم نیم روز

گفتم : این فتنه است خوابش برده به

و آنکه خوابش بهتر از بیدارى است

آن چنان بد زندگانى ، مرده ، به

۱۵ دی ۹۷ ، ۰۹:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی - حکایت 11

درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد . حجاج یوسف را خبر کردند ، 

بخواندش و گفت : دعای خیری بر من کن .

 گفت : خدایا جانش بستان. گفت : از بهر خدای این چه دعاست ؟

گفت : این دعای خیرست تو را و جمله مسلمانان را.


اى زبردست زیر دست آزار

گرم تا کى بماند این بازار؟

به چه کار آیدت جهاندارى

مردنت به که مردم آزارى

۱۵ دی ۹۷ ، ۰۹:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی - حکایت 10

بربالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقا به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست .


درویش و غنى بنده این خاک و درند

آنان که غنى ترن محتاجترند


آنگه مرا گفت : از آنجا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان ، خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناک م . گفتمش: بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.


به بازوان توانا و فتوت سر دست

خطا است پنجه مسکین ناتوان بشکست

نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید؟

که گر ز پاى در آید، کسش نگیرد دست

هر آنکه تخم بدى کشت و چشم نیکى داشت

دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست

زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده

و گر تو مى ندهى داد، روز دادى هست

بنى آدم اعضاى یکدیگرند

که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوى به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بى غمى

نشاید که نامت نهند آدمى

۱۵ دی ۹۷ ، ۰۹:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی حکایت 9

یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از درآمد و بشارت داد که فلان قطعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند . ملک نفسی سرد برآورد و گفت : این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.


بدین امید به سر شد، دریغ عمر عزیز

که آنچه در دلم است از درم فراز آید

امید بسته ، برآمد ولى چه فایده زانک

امید نیست که عمر گذشته باز آید

کوس رحلت بکوفت دست اجل

اى دو چشم ! وداع سر بکنید

اى کف دست و ساعد و بازو

همه تودیع یکدیگر بکنید

بر من اوفتاده دشمن کام

آخر اى دوستان حذر بکنید

روزگارم بشد به نادانى

من نکردم شما حذر بکنید

۱۳ دی ۹۷ ، ۰۹:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری

گلستان سعدی - حکایت 8

هرمز را گفتند : وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت : خطایی معلوم نکردم ، ولیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ، ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته اند :


از آن کز تو ترسد بترس اى حکیم

وگر با چو صد بر آیى بجنگ 

از آن مار بر پاى راعى زند

که برسد سرش را بکوبد به سنگ 

نبینى که چون گربه عاجز شود

برآرد به چنگال چشم پلنگ

۱۳ دی ۹۷ ، ۰۸:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ابراهیم هوشیاری